تقدیم به معصومه نازنین
بار اول وقتی که ترا دیدم و به چشمانت نگاه کردم، مفتون آن چشمان زیبایت شدم، وقتی با من سخن گفتی صدایی دل انگیزت، روح و روان مرا نوازش کرد و لطف و مهربانی که در صدا و نگاهت احساس می شد، احساسات خفته مرا بیدار ساخت و مرا به دنیایی خیالاتم برد. ولی آن لحظه خیلی زودگذر بود و مثل برق گذشت. آن یک لحظه مثل رویا مثل، خواب شیرین و مثل خیال عاشقانه در امتداد زنده گیم واقع شد.
شاید همدیگر را ببینم یا نبینم، اگر ببینیم شاید تو مرا نشناسی ولی من ترا خوب میشناسم. هنوز آن چشمان زیبایت و آن چهره قشنگت در ذهنم باقیست و صدایی دل انگیزت در گوشهایم طنین انداز است. آرزو دارم باز آن چشمانت را و آن چهره زیبایت را ببینم. و آن صدای دل نشینت را دوباره بشنوم.
تا باور کنم به واقعیت این تو استی که چشمان زیبا و چهره مقبول و صدایی دلنشین داری.
من ترا دیدم به چشمانت حیران شدم پری بودی یا انسان من در گمان شدم
با تو سخن گفتم با ناز دادی جوابم جواب ز تو بشنیدم بیخود لرزان شدم
تبسم کردی،لبانت چون غنچه یی گل من دیوانه ، عاشق آن لبان شدم
سرتا پایت نگاه کردم و با خود گفتم تو گلی ، من بلبل هزار دستان شدم
تو رفتی ز پیشم با صد ناز و کرشمه دلم همراهت شد و من دل تپان شد